ولى اينها جوهره انسانيت اند، مصداق انى جاعل فى الارض خليفة هستند، اينها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، كشته مىشوى «بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم» اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است، يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مىكنى.
در روایت و تاریخ نگاری حادثه کربلا و قیام اباعبدالله الحسین(ع) به دلایل متعدد تحریفاتی صورت گرفته که گاه آنقدر خلاف مبین عقل و منطق است که ترس آن می رود که اصل ماجرا را تحت الشعاع خود قرار داده و اهداف متعالی قیام حضرت سیدالشهدا را در پیچ و خم خود به دست فراموشی بسپارد.
به گزارش «تابناک» علما و صاحب نظران شیعه نیز دقیقا به همین علت و برای نجات روح قیام عاشورا از گزند تحریفات و توهمات، تلاش های بسیاری داشته و در عین روایت صحیح این واقعه جانسوز، سعی در روشنگری ابعاد مختلف آن داشته اند.
بنابر این گزارش یکی از این تحریفات که شهید بزرگوار استاد مطهری در اثر جاودانه خود به طور کامل بدان پرداخته، ماجرای حضرت قاسم ابن الحسن(ع) است که عین عبارات این استاد شهید را در زیر می آوریم:
تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كردهاند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمهاى «عند قرب الماء»جمع كرد. معلوم مىشود خيمهاى بوده است كه آن را به مشك هاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مىكردند.
امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد. آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد، كه حالا آزاديد (آخرين اتمام حجتبه آنها).
امام نمىخواهد كسى رودربايستى داشته باشد، كسى خودش را مجبور ببيند، حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است بماند، خير، همه تان را آزاد كردم، همه يارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند، امشب شب تاريكى است، اگر مىخواهيد، از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند.
اول از آنها تجليل مىكند: منتهاى رضايت را از شما دارم، اصحابى از اصحابخودم بهتر سراغ ندارم، اهل بيتى از اهل بيتخودم بهتر سراغ ندارم. در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مىفرمايد. همهشان به طور دسته جمعى مىگويند: مگر چنين چيزى ممكن است؟! جواب پيغمبر را چه بدهيم؟ وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟ محبت و عاطفه كجا رفت؟
آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند، كه واقعا انسان را به هيجان مىآورد. يكى مىگويد مگر يك جان هم ارزش اين حرف ها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟! اى كاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مىكردم. آن يكى مىگويد هزار بار. يكى مىگويد: اى كاش امكان داشت بروم و جانم را فداى تو كنم، بعد اين بدنم را آتش بزنند، خاكستر كنند، خاكسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده كنند، باز هم و باز هم.
اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم، همين كه اينها اين سخنان را گفتند، آن وقت امام مطلب را عوض كرد، از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود: پس بدانید كه قضاياى فردا چگونه است. آنوقتبه آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.
آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مى كنيم، آرزوى او را دامادى مىدانيم، تاريخ مىگويد خودش گفته آرزوى من چيست. يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمىكند، پشتسر مردان مىنشيند. مثل اينكه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىكشيد كه ديگران چه مىگويند؟ وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مىشويد، اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟
با خود گفت آخر من بچه ام، شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مىشوند، من هنوز صغيرم. يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد: «و انا فى من يقتل؟» آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟ حالا ببينيد آرزويش چيست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو يك سؤال مىكنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مىدهم. شايد (من اين طور فكر مىكنم) آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد، خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد، ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود، ديگر برايش حجله درست نكنند، جنايت نكنند.
آقا فرمود كه اول من سؤال مى كنم. عرض كرد: بفرماييد. فرمود: «كيف الموت عندك»؟ پسركم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت: «احلى من العسل» از عسل شيرينتر است، من در ركاب تو كشته بشوم، جانم را فداى تو كنم؟ اگر از ذائقه مى پرسى (چون حضرت از ذائقه پرسيد) از عسل در اين ذائقه شيرينتر است، يعنى براى من آرزويى شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!
اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده است كه تا زنده ايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم، چون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مىدهد كه بعد از چهارده قرن اگر يك چنين حسينيهاى به نامشان بسازيم كارى نكردهايم، و الا آن كه آرزوى دامادى دارد، كه همه بچهها آرزوى دامادى دارند، ديگر اين حرف ها را نمى خواهد، وقت صرف كردن نمى خواهد، پول صرف كردن نمىخواهد، برايش حسينيه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمىخواهد.
ولى اينها جوهره انسانيت اند، مصداق انى جاعل فى الارض خليفة هستند، اينها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، كشته مىشوى «بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم» اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است، يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مىكنى. (چون مجلس آماده شد اين ذكر مصيبت را عرض مىكنم.) اين آقا زاده اصلا باك ندارد. روز عاشوراست.
حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مى رود، بچه است، زرهى كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد، کلاه خود مناسب با اندام او وجود ندارد، اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همين طور رفت، عمامهاى به سر گذاشته بود «كانه فلقة قمر» همين قدر نوشتهاند به قدرى اين بچه زيبا بود، مثل يك پاره ماه. اين جملهاى است كه دشمن درباره او گفته است.
گفت: بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت برگ گل سرخ را باد كجا مىبرد.
راوى گفت نگاه كردم ديدم كه بند يكى از كفش هايش باز است، يادم نمىرود كه پاى چپش هم بود. معلوم مىشود كه چكمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتى به او داد، به جاى خود، نوشتهاند كه امام [كنار] در خيمه ايستاده بود. لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است. يك مرتبه فريادى شنيد.
نوشته اند مثل يك باز شكارى ـ كه كسى نفهميد به چه سرعت امام پريد روى اسب ـ حمله كرد. مىدانيد آن فرياد چه بود؟ فرياد يا عماه، عموجان! عموجان! وقتى آقا رفت به بالين اين نوجوان، در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند. امام كه حركت كرد و حمله كرد، آنها فرار كردند. يكى از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند، خود او در زير پاى اسب رفقاى خودش پايمال شد. آن كسى كه مىگويند در عاشورا در زير سم اسب ها پايمال شد در حالى كه زنده بود، يكى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم، ولى در وقتى كه گرد و غبار زياد بود و كسى نمىفهميد قضيه از چه قرار است. وقتى كه اين گرد و غبارها نشست، يك وقت ديدند كه آقا به بالين قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود: «يعز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك» يعنى برادر زاده! خيلى بر عموى تو سخت است كه تو بخوانى، نتواند تو را اجابت كند، يا اجابت كند و بيايد اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد. در همين حال بود كه يك وقت فريادى از اين نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما! ما را به حقايق اسلام آشنا كن! اين جهل ها و ناداني ها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان! توفيق عمل و خلوص نيت به همه ما عنايت بفرما! حاجات مشروعه ما را بر آور! اموات همه ما ببخش و بيامرز!
رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
http://www.tabnak.ir/fa/news/135651/همين-نوجوانى-كه-ما-اينقدر-به-او-ظلم-مى-كنيم-خودش-می-گویدبه گزارش «تابناک» علما و صاحب نظران شیعه نیز دقیقا به همین علت و برای نجات روح قیام عاشورا از گزند تحریفات و توهمات، تلاش های بسیاری داشته و در عین روایت صحیح این واقعه جانسوز، سعی در روشنگری ابعاد مختلف آن داشته اند.
بنابر این گزارش یکی از این تحریفات که شهید بزرگوار استاد مطهری در اثر جاودانه خود به طور کامل بدان پرداخته، ماجرای حضرت قاسم ابن الحسن(ع) است که عین عبارات این استاد شهید را در زیر می آوریم:
تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كردهاند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمهاى «عند قرب الماء»جمع كرد. معلوم مىشود خيمهاى بوده است كه آن را به مشك هاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مىكردند.
امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد. آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد، كه حالا آزاديد (آخرين اتمام حجتبه آنها).
امام نمىخواهد كسى رودربايستى داشته باشد، كسى خودش را مجبور ببيند، حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است بماند، خير، همه تان را آزاد كردم، همه يارانم، همه خاندانم، حتى برادرانم، فرزندانم، برادر زادگانم، اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند، امشب شب تاريكى است، اگر مىخواهيد، از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند.
اول از آنها تجليل مىكند: منتهاى رضايت را از شما دارم، اصحابى از اصحابخودم بهتر سراغ ندارم، اهل بيتى از اهل بيتخودم بهتر سراغ ندارم. در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مىفرمايد. همهشان به طور دسته جمعى مىگويند: مگر چنين چيزى ممكن است؟! جواب پيغمبر را چه بدهيم؟ وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟ محبت و عاطفه كجا رفت؟
آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند، كه واقعا انسان را به هيجان مىآورد. يكى مىگويد مگر يك جان هم ارزش اين حرف ها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟! اى كاش هفتاد بار زنده مىشدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مىكردم. آن يكى مىگويد هزار بار. يكى مىگويد: اى كاش امكان داشت بروم و جانم را فداى تو كنم، بعد اين بدنم را آتش بزنند، خاكستر كنند، خاكسترش را به باد بدهند، باز دو مرتبه مرا زنده كنند، باز هم و باز هم.
اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم، همين كه اينها اين سخنان را گفتند، آن وقت امام مطلب را عوض كرد، از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود: پس بدانید كه قضاياى فردا چگونه است. آنوقتبه آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.
آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مى كنيم، آرزوى او را دامادى مىدانيم، تاريخ مىگويد خودش گفته آرزوى من چيست. يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمىكند، پشتسر مردان مىنشيند. مثل اينكه پشتسر نشسته بود و مرتب سر مىكشيد كه ديگران چه مىگويند؟ وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مىشويد، اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟
با خود گفت آخر من بچه ام، شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مىشوند، من هنوز صغيرم. يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد: «و انا فى من يقتل؟» آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟ حالا ببينيد آرزويش چيست؟ آقا جوابش را نداد، فرمود: اول من از تو يك سؤال مىكنم جواب مرا بده، بعد من جواب تو را مىدهم. شايد (من اين طور فكر مىكنم) آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد، خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد، ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود، ديگر برايش حجله درست نكنند، جنايت نكنند.
آقا فرمود كه اول من سؤال مى كنم. عرض كرد: بفرماييد. فرمود: «كيف الموت عندك»؟ پسركم، فرزند برادرم، اول بگو مردن، كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت: «احلى من العسل» از عسل شيرينتر است، من در ركاب تو كشته بشوم، جانم را فداى تو كنم؟ اگر از ذائقه مى پرسى (چون حضرت از ذائقه پرسيد) از عسل در اين ذائقه شيرينتر است، يعنى براى من آرزويى شيرينتر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!
اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده است كه تا زنده ايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم، چون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مىدهد كه بعد از چهارده قرن اگر يك چنين حسينيهاى به نامشان بسازيم كارى نكردهايم، و الا آن كه آرزوى دامادى دارد، كه همه بچهها آرزوى دامادى دارند، ديگر اين حرف ها را نمى خواهد، وقت صرف كردن نمى خواهد، پول صرف كردن نمىخواهد، برايش حسينيه ساختن نمى خواهد، سخنرانى نمىخواهد.
ولى اينها جوهره انسانيت اند، مصداق انى جاعل فى الارض خليفة هستند، اينها بالاتر از فرشته هستند. فرمود: بله فرزند برادرم، پس جوابت را بدهم، كشته مىشوى «بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم» اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است، يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مىكنى. (چون مجلس آماده شد اين ذكر مصيبت را عرض مىكنم.) اين آقا زاده اصلا باك ندارد. روز عاشوراست.
حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مى رود، بچه است، زرهى كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد، کلاه خود مناسب با اندام او وجود ندارد، اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد. لهذا نوشتهاند همين طور رفت، عمامهاى به سر گذاشته بود «كانه فلقة قمر» همين قدر نوشتهاند به قدرى اين بچه زيبا بود، مثل يك پاره ماه. اين جملهاى است كه دشمن درباره او گفته است.
گفت: بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت برگ گل سرخ را باد كجا مىبرد.
راوى گفت نگاه كردم ديدم كه بند يكى از كفش هايش باز است، يادم نمىرود كه پاى چپش هم بود. معلوم مىشود كه چكمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتى به او داد، به جاى خود، نوشتهاند كه امام [كنار] در خيمه ايستاده بود. لجام اسبش به دستش بود، معلوم بود منتظر است. يك مرتبه فريادى شنيد.
نوشته اند مثل يك باز شكارى ـ كه كسى نفهميد به چه سرعت امام پريد روى اسب ـ حمله كرد. مىدانيد آن فرياد چه بود؟ فرياد يا عماه، عموجان! عموجان! وقتى آقا رفت به بالين اين نوجوان، در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند. امام كه حركت كرد و حمله كرد، آنها فرار كردند. يكى از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند، خود او در زير پاى اسب رفقاى خودش پايمال شد. آن كسى كه مىگويند در عاشورا در زير سم اسب ها پايمال شد در حالى كه زنده بود، يكى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم، ولى در وقتى كه گرد و غبار زياد بود و كسى نمىفهميد قضيه از چه قرار است. وقتى كه اين گرد و غبارها نشست، يك وقت ديدند كه آقا به بالين قاسم نشسته است، سر قاسم را به دامن گرفته است. اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود: «يعز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك» يعنى برادر زاده! خيلى بر عموى تو سخت است كه تو بخوانى، نتواند تو را اجابت كند، يا اجابت كند و بيايد اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد. در همين حال بود كه يك وقت فريادى از اين نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما! ما را به حقايق اسلام آشنا كن! اين جهل ها و ناداني ها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان! توفيق عمل و خلوص نيت به همه ما عنايت بفرما! حاجات مشروعه ما را بر آور! اموات همه ما ببخش و بيامرز!
رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر